آيه (خلق الموت ثم يحييکم) می گوید که در ابتداي آفرينش فقط روح هستيم، 

يعني ميت هستيم بعد لباس دنيوي تنمان مي کنند و زنده مي شويم،

دوباره لباس را از تنمان در مي آورند و دوباره موت اتفاق مي افتد  و هنگام حشر

دوباره لباس را تن مي کنيم و دوباره زنده مي شويم.

دقيقآ مثل شب و روز مي ماند که سياهي شب مي آيد و روي سفيدي روز را

می گيرد و در شب سفيدي روز اندک اندک وارد سياهي مي شود.

و اين قضيه در شهر بوضوح قابل مشاهده نیست ،

شهر قبرستان  آدمي است و در شهر چيزي تحت عنوان زندگي وجود ندارد.

ما يک موجود طبيعي نيستيم و کاملآ مصنوعي شدهايم

و اطرافمان هم مصنوعي است

درخت هايي که داريم مصنوعي است،آبشار را از تلويزيون مي بينيم

و حتي خنده هاي مصنوعي داريم آرايش مصنوعي و تعارف مصنوعي

و حتي درد دل کردن هايمان نيز مصنوعي است.

در روابط دوستيمان نقاب داريم ومن همه چيز هستم جز من.

نمي شود در يک شهر مصنوعي با شرايطی مصنوعي آدمي طبيعي بوجود آيد

و همين دليل افسردگي و دلگيري مردم است.

ما مثل شيرهايي مي مانيم که توي قفس هستند ،

شکل شير را داريم ولي واقعآ شير نيستيم.

کسي که توي روستاست با طبيعت ارتباط دارد با درخت با آسمان

 با ستاره ها وهيچ وقت براش تکراري نمي شود .

ولي شهر براي شهري تکراري است چون ذائقه اش را از دست داده،

نه بوي خاک طبيعي را تا حال حس کرده نه آب طبيعي چشيده.

وقتي به دريا يا دشتي مي رويم مانند کودکي هستيم که

 به آغوش مادر باز گشته. طبيعت جزئي ز ماست و از وقتي

آدمها را از خودشان گرفتند و بردند به قفس هيچگاه آرام نمي گيرد.

خونشو بزرگ ميکنه، ماشينشو عوض مي کنه، لباس و مدل موشو عوض مي کنه 

ولي اتفاقي نخواهد افتاد، بخاطر اينکه مشکلش در درون است نه بيرون.

حيات وقتي معني دارد که من آزاد باشم و اين در حالي است که ما اسير همه چيز

هستيم وبراي همه کس کار مي کنم جز خودمان و نمي توانیم خودمان را پيدا کنم.

آدمي مثل فردي است که افتاده توي يک جزيره و بخاطر اینکه بعد از مدتی دريا


برایش تکراري می شود، براي تنوع در اطراف خود درخت ميکارد و هر روز به تعداد

درخت هایش اضافه ميکنه، تا جايي که دربا را نميبينه.

 بعد از مدتي دلش براي دريا تنگ ميشه، ولي نمی فهميد براي رسيدن به دريا

 بايد درختهاي جلوشو بکنه. و فکر کرد بايد از درخت ها برود بالا

و هر روز درخت ها را بلندتر کرد،و هر روز از دریا دورتر می شد.

قرآن ايزاري است که از آن بگيريم و بالا برويم و ما کاملآبر عکس عمل مي کنيم

 مثلآ با صداي خوش مي خونيم وانواع تفسير ها براش مي نويسيم

و يادمان رفته براي چي آمده درست مثل نماز .

نماز مي خوانيم که پاک شويم و نماز معراج مومن است تا برود بالا

 ولي ميبينيم توي ولضالين گير ميکند و در مخرج حروف و...

پيامبر آمد تا پنجره اي باز کند سوي دريا (حقيقت) و اين بوي درياست که ما رو

سوي خود ميکشد ولي بعد پيامبر و دريا قاب شدند رفتند تو ديوار

و براش شيشه سکوريت هم گذاشتيم و ديگر بوي دريا را حس نميبکنيم.

 حقيقت امر اين است تا انسان نتواند از دکور خودش بيرون رود

به هيچ جا نخواهد رسيد.

مشکل ما تعلق به محيط پيرامون  و دارايي هايمان است نه داشتن آنها.

هويت ما شده هويت من ماشين ، من خانه.

در حالي که من منم من يک انسانم .

من حق فکر کردن دارم حق انتخاب و حق بودن دارم.

و هيچ رشد و تعادلي نيست جز خود آگاهي.